#به_قلم_خودم
#چالش_نوشتن #جوال_ذهن
#آزاد_نویسی
#سمیه_خانوم_اُم_الحسین
ما معمولا دوبار خونه تکونی انجام میدیم ،یه بار تو اسفند ماه برای شروع فصل جدید ، یه بارم اواخر شهریور ماه برای شروع فصل پاییز و زمستون ، داشتم داخل کابینت ها رو تمیز و مرتب میکردم چشمم خورد به یه ظرف کوچیک که داخلش یادم نبود چی گذاشته بودم، درش رو که باز کردم دیدم داخلش یه کیسه کوچیک حنا و کمی سدرِ، یهو ذهنم پرید وسط کلی خاطره از حنا گذاشتن ایام کودکی و مادر و مادربزرگ.
مادربزرگم و مادر مهربونم که نور به قبرشون بباره، تو یه زمانهای خاصی مراسم حنا گذاشتن داشتن، مثلا نزدیک ایام نوروز، اعیاد بزرگ(غدیر،مبعث،فطر،قربان) و…مادربزرگ موهاش تقریباً سفید شده بود
شب مواد حنا رو آماده میکرد وای هنوز بوی خوشش تو مشاممه، یکم که میگذشت اونها رو میذاشت روی سرش بعد با یه نایلون و روسری محکم میکرد تا نریزه ، صبح زود هم میرفت حموم و اونها رو میشست و نمازش رو میخوند و صبحانه رو آماده میکرد، مادرم هم انگار این دیگه براش رسم شده بود ،
خیلی اعتقاد به رنگ و مش و هایلایت نداشتن میگفت طبیعی قشنگ تره حنا هم سنت پیغمبره و ثواب داره و کلی خاصیت،به هر جهت، صبح که از خواب بیدار میشدیم حسابی ذوق زده میشدیم از رنگ حنایی موهای مادربزرگ و رنگ شرابی موهای مادرم. من اما اصلا دوست نداشتم فقط ناخن هامو میذاشتم رنگ بگیره ، البته دو سه باری با ترفند منو هم وادار به حنا گذاشتن کردن چون موهای خیلی بلندی داشتم و شستنش برام سخت بود کلی غر میزدم. کف دست و پاهامم دوست نداشتم رنگی باشه. اما خواهرم و نوه های دیگه انگار عشق میکردن و سر نوبت بحث میکردن که اول من ، دستها و موهاشون رو که حنا میذاشتن میرفتن یه گوشه داخل حیاط مینشستن تا خوب رنگ بگیره ،
وقتی که میشستن با کلی ذوق و شوق میگفتن برای من پررنگ تر شده و…
با صدای پسرم به خودم اومدم و در سطل رو بستم و گذاشتم انتهای کابینت و پیش خودم گفتم چه رسم و رسومات قشنگی داشتیم که دیگه یا از بین رفته یا کمرنگ شده و یا نمادین مثل مراسم حنابندون ،
با لبخندی از جا بلند شدم و رفتم سراغ نظافت کابینت بعدی و تو ذهنم میگفتم شاید یه روزی نه چندان دور به یاد خاطرات خوش قدیم ازشون استفاده کردم..